پیرمردِ نرگسزار/ غلامرضایی که عطر قدمهای امام رضا (ع) مجنونش کرد
تاریخ انتشار: ۴ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۲۱۶۸۷۳
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: اشعههای آفتاب زمستان، آرام و روان روی شیشهکاریهای امامزاده حیدر میچکید و توی صحن تکثیر میشد؛ نوک بینیام از سرما سوز میزد اما چشمهایم با اشتیاق بین زواری که تک و توک و در گوشههای حرم اشک شده بودند میچرخید؛ تا حالا ندیده بودمش اما دوست داشتم پیدایش کنم؛ خودم؛ آن هم قبل از هر سلام و علیکی و با جادوی کلمات به دنیا نشانش دهم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آقای خراسانی لنز دوربین را رو به گنبدی که در آغوش آسمان میدرخشید زوم داد: «قبول نمیکنه خانم سالمی، اهل دوربین و مصاحبه نیست» اما هنوز شات ننداخته، صدایی گرم و نزدیک و صمیمی ما را به عقب کشید و انتظارمان را در خودش حل کرد: «خوش اومدید بابا جان، ببینم زیارت رفتید؟ این خاندانِ کَرَم هیچکسی رو دست خالی برنمیگردونن، بفرمایید بفرمایید» و خودش جلو افتاد تا در عبور از نیلِ عشق، موسایمان باشد!
طواف
دختری چادر سفید گلدارش را تا روی صورت پایین کشیده بود و هقهق میکرد، دستهایش جوان بود و بیقرار؛ و در التماسی عارفانه به ضریح چنگ انداخته بود؛ نخواستم خلوتش را به هم بریزم، عقبتر نشستم اما در خلوتیِ آن صبح زمستانی متوجه حضورم شد، آب دماغش را بالا کشید و توی کیفش مچاله شد، انگار دنبال چیزی میگشت.
من اما به کاشیهای فیروزهای، به شعرها، به آیهها، به حالت ملکوتی این روضهی مقدسه زل زده بودم، به جایی که ناگهان کشید و روحم را در عظمتش محو کرد، آنقدر که فراموش کردم منم و تمام وجودم ناگهان آسمان شد؛ آبی، لطیف، آرام و به دور از دغدغههایی که تمدنِ عصر تکنولوژی، خورهی فکرهایمان کرده بود.
دختر کنارم نشست و به مرمرها تکیه زد، لهجهی بهبهانی داشت، شیرین بود؛ همهی کلماتش را که نه، اما بعضیهایشان را متوجه نمیشدم، دستم را فشار داد: «ببخشید، فکر کردم بلدی، وگرنه فارسی صحبت میکردم» و پارچهی سبز مشکلگشا را باز کرد: «گردو بردار، بردار دیگه، تعارف نکن توروخدا؛ اینجا خیلی قشنگه، نه؟ هر وقت دلم میگیره میام امامزاده حیدر، حرف میزنم، بغض میکنم؛ اگه کسی دوروبرم نبود، خب گریه هم سر میدم واویلا» هر دو با هم خندیدیم، از توی صحن صدایم زدند.
بهبهان
آقای خراسانی به بهانهی نشان دادن عکسها صدایش را آرام کرد: «حاضر نیست جلوی دوربین بیاد، میگه مصاحبه بیمصاحبه؛ من که نتونستم قانعش کنم، شرمنده، راستش زورم بهش نرسید، مگر اینکه شما به حرفش بیارید.»
روی صندلی تاشو نشسته بود و به زوار خوشآمد میگفت؛ رگههای پیری روی پیشانی و توی دستهایش خزیده بود اما چشمهایش حرفهای زیادی برای گفتن داشت، یک تاریخ توی آنها رسوب کرده بود، واضح و عمیق و طولانی! روبهرویش ایستادم و ضبط صدا را فعال کردم: «حاجآقا بهبهان از اول همینطور زیبا و باشکوه بود؟» دستی به عصایش کشید و شروع به شعر خواندن کرد: «اگر کنی مخیرم برای وصف بهبهان، سخن به لب نیاورم به غیر حرف بهبهان؛ سزد که عمر خود کنم نثار وصف بهبهان، که دلگشا و خرم است بهار، طرف بهبهان... .»
قدمگاه
کنارش روی زمین نشستم و به زواری که به نشان احترام، عقب عقب از صحن امامزاده بیرون میرفتند خیره شدم، همه جا بوی گل نرگس میداد، شاید دستی نامرئی از ماجرایی خیلی دور، قصهی تمام آدمهای این شهر را به نرگس وصله زده بود و من باید کشفش میکردم! حاج آقای خادمی به دفتر تولیت حرم اشاره داد: «سرده بابا جان، بفرمایید دفتر.»
قدمهایش سنگین بود اما باوقار، انگار که یک کوه را به دوش کشیده باشد؛ پشت سرش میرفتم و سرم سوال بود، هزاران سوال؛ استکان چایی را با انگشتهای لرزانش جلویم گرفت: «بخور گرم شی دخترم» و به طرف عکاسمان هوار شد: «خراسانی، خراسانی، دست بردار از اون دوربین، کجا میری؟ چای ریختم»
همانطور که از شر سرما به بخار هیتر پناه میبردم چای را به جان نعلبکی انداختم، عطر هِل میداد و مهربانی؛ حاج آقای خادمی نرگسها را توی گلدان چپ و راست کرد: «هشتاد سال پیش بود، بله، پنج ساله بودم که گفتن با بچهها باید بری مکتب؛ اون موقعم مثل الآن نبود که مدرسهها ناز و ادا داشته باشه، اونی که درسشو نمیخوند حسابش با تَرکه بود اما من دلم همیشه پی نرگسها بود، خب اسمت غلامرضا باشه و مجنون نرگسهای رضا (ع) نباشی؟ از دامنهی رودخونهی بهبهان تا کارخونهی سیمان یک تنه نرگس بود، من هم بعد از مکتب این فضا رو میدویدم و عاشقی میکردم، صحرای کمالآباد رو هنوز خاطرم هست، انگار پیرهن پوشیده باشه اونم از جنس نرگس! بچه بودم اما از بین حرف بزرگترها شنیده بودم که آقا امام رضا (ع) وقتی که از طریق مدینه وارد عراق و بصره میشه، بعدش به ایران میاد، به اهواز و دو شبانهروز اونجا میمونه؛ خب قدیما که هواپیما و قطار و این چیزا که نبود، با قاطر و مال میرفتن، به هر حال دو سه شبانهروزم توی راهن تا اینکه میرسن به بهبهان.»
باغبان
دکمههای پالتو را تا ته بستم و توی صندلی مچاله شدم: «یعنی واقعا این شهر قدمگاه امام رضاست؟ یعنی یه روزی آقا از اینجا گذشته و دستی به سر مردم این شهر کشیده؟» اشکِ توی چشمهایش شکوفه شد و روی چروکهای صورتش نشست: «اون موقع که آقا اومد بهبهان، اینجا یه دهات بود با فوق فوقش دو هزار نفر آدم؛ یک باغی نزدیکیهای شهر بود که وقتی کاروان آقا میرسه، افرادی که با امام رضا (ع) بودن از باغبونش اجازه میخوان تا دست و رویی بشورن و وضویی تازه کنن؛ اجدادمون تعریف میکنن که باغبونه اجازه میده اما از هیبت آقا امام رضا (ع) متعجبه، به خاطر همین جلو میاد و ازشون میپرسه که «این آقا کیه؟» اونا هم در جواب میگن «علی بن موسی الرضاست»، تو پوست خودش نمیگنجه، خیلی اعتقاد داشته و مسلمون باخلوصی بوده، میوفته روی دست و پای امام رضا (ع) که «آقا جان، شما بیا و امشبو مهمون منزلم باش»، آقا هم دست نوازشی کشیدن و فرمودن «راه دوره، ما باید یک ماه در راه باشیم تا به طوس برسیم» اما باغبون اینقدر اصرار کرده که آقا اجابت میکنن و مهمون منزلشون میشن.»
کنجکاو و مشتاق شده بودم برای دیدن و دانستن از این خانه که در با تمام وجود کوبیده شد، صدای یک زن بود: «حاجی، حاجی، کجایی؟» عذر خواست و بیرون رفت؛ در، نیمهباز بود و پچپچهایی ضعیف از پشتش به گوش میرسید، اما در کمتر از چند دقیقه با صدای گریه و دعای خیر دور شد؛ حاج آقای خادمی دوباره وارد اتاق شد و بیآنکه اجازهی کنجکاوی بدهد ادامهی صحبت را گرفت: «خونهی باغبونه هنوز موجوده، تو کوچهی سادات و معروفه به مقام امام رضا (ع)»
_باغ، چی حاج آقا؟ هنوز هست؟ بریم ببینیمِش؟
با تاسف سرش را تکان داد و روی پایش کوبید، دهانش تلخ شده بود: «من باغو دیدم دخترم، شصت و پنج سال پیش؛ یه ساختمون داشت با آجرای قرمز و چاه آب و حیاط؛ مردم، سابق که میخواستن برن زیارت مشهد و کربلا به یاد قدمهای مبارک آقا یه شبانهروز اونجا اتراق میکردن تا باراشونو جمعوجور کنن و آب چاهو تبرکی میبردن اما قبل از انقلاب کوبیدنش و مدرسه شد، تمام شد، تمام.»
گل نرگس
آقای خراسانی همانطور که نفسنفس میزد در را باز کرد: «حاجی، ماشین اومد؛ خانم سالمی، اگه آمادهاید که بریم طرف نرگسزار»؛ آخرین سلام را دادم و از حرم بیرون آمدیم؛ حاج آقا تسبیح میگرداند و ذکر صلوات شده بود؛ شیشه را پایین و هوا را هورت کشیدم: «امام رضا (ع) که از بهبهان رفتن چیزی به مردم نگفتن؟ مردم چیزی ازشون نخواستن؟»
حاج آقای خادمی جعبهی کلوچههای محلی را تعارف داد و آرام خندید: «مردم وقتی متوجه میشن که آقا منزل باغبونه به استقبالش قدم تند میکنن، کل بهبهان؛ مگه آدم دلش میاد از نور، دل بکنه؟ دورهاش میکنن که «آقا جان، بیا و بر ما دهاتیمردم منت بزار و بمون» اما آقا باید میرفتن، به سوی تقدیر، فرمودن «مسیر دوره و ما باید، برسیم!»، مردم هم که میبینن رفتن حتمیه، التماس دعا میکنن از آقا امام رضا (ع) و دعاشون نسل به نسل و سینه به سینه میرسه به دست ما که فرمودن «بعد از من در شهر شما گلی روییده میشود به نام نرگس، که جاودان میماند و همیشه برای شما باعث شفای مرضا و دردهای لاعلاجه.»
نرگسزار
جای قدمهای عشق، گل روییده بود؛ دل به دل، خانه به خانه و کوچه به کوچه! از اینجا که ما بودیم تا آنجا که مشهد است و امام رضا (ع)، فقط بُعد مکان فاصله بود چون زمان هرلحظه فرو میریخت و کاروان کوچکمان را با خودش به دور میبُرد، به روزی که خاک بهبهان قدمهای مبارک امام رضا (ع) را به آغوش کشید و از مستیِ عطر وجودش، نرگس شد.
بچهها در بهشتِ نرگسزار میدویدند و فراوانی بود، فراوانیِ رزق؛ رزقهایی معطر و زرد و سفید با ساقههایی باریک و کشیده و سبز؛ اینجا رزقها، نرگس و یک بهبهان برای چیدنش آستین بالا زده بود! حاج آقای خادمی حواسش را داده بود که بهترین نرگسها توی جعبه بنشیند، که باشکوهترینهایشان لیاقت پابوسی حریم حرم رضا (ع) را پیدا کند و رشد نکردهها بمانند تا بلوغ! مثل ما آدمها، درست مثل ما که برای زیارت گلچین میشویم تا رشد کنیم، تا وقتمان برسد!
مرگ نرگس
حاج آقای خادمی غرق در نرگسها بود، پشت سرش قدم تند کردم به سوال: «یعنی بعد از رفتن آقا امام رضا (ع) تا الآن بهبهان همیشه نرگسزار بوده؟» به کارگری که دور خودش میچرخید اشاره داد که دست بجنباند و کلاهش را روی سرش مرتب کرد: «نرگس بود تا سال ۱۳۲۰؛ حالا بهبهان شهر بود و میخواستن براش شبکه آبیاری بکشن؛ تراکتورها ریختن توی زمینها و شخمشون زدن، پیازهای نرگس دو تیکه شد، خیلیها توی چاهها ریختنشون و کمکم از بین رفتن، تا اینکه شیرازیا و کازرونیا متوجه شدن، کارگر گرفتن و گونی گونی پیاز نرگسو جمع کردن بردن شهر خودشون؛ نرگسها روز به روز کمتر میشد و دلم خونتر تا اینکه سال ۱۳۴۰ دیگه هیچ نرگس و نرگسزاری توی بهبهان نبود!»
_خیلی ناراحت شدید؟ آخه از بچگی عاشق نرگس بودید
یک دسته نرگس را بغل گرفت و صلوات فرستاد: «جوان شده بودم و حرص میخوردم که چرا یادگار برکتی که آقا روی دامن این شهر پاشیدن رو خودمون با دستای ناسپاسمون از بین بردیم، آروم نگرفته بودم اما دستم به جایی بند نبود تا اینکه دهه پنجاه از طرف مردم شهر به عضویت انجمن شهر بهبهان انتخاب شدم؛ دیگه کسی نرگسها رو یادش نبود اما اولین حرفم احیای نرگسزار بهبهان بود و مرغم یه پا داشت؛ خیلیا گفتن نمیشه، بعضیا خندیدن و مسخره کردن، چندتایی هم گفتن نرگس کجا بود آخه؟ اما من هیجده هزار تومن از بانک سپه وام گرفتم و سه هکتار زمین خریدم، هر هکتار شیش هزار تومن، آره، شیش هزار؛ اما خب زمینِ بدون پیاز نرگس که نرگسزار نمیشد، دوتا کارگر اجیر کردم با روزی هفت تومن، هفتا تک تومن، الاغشونم هفت تومن، که برن و صحرا رو برای پیدا کردن بازموندههای پیاز نرگس جستوجو کنن.»
زنده شدن
صدای خندهی دختربچهها توی نرگسزار پوست ترکانده بود، میدویدند و کارگرها لبهایشان ذکر یا علی بن موسی الرضا بود؛ چند شاخه از نرگسهای حاج آقای خادمی را گرفتم و روی زمین کز کردم، حاج آقا سرش شلوغ بود اما وعدهی شنیدن قصه و نوشتنش را گرفته بودم و دلش نمیآمد زیر قولش بزند، فرش را با دستش مرتب کرد و نشست: «کجا بودیم دخترم؟ آهان کارگرها؛ بندگان خدا رفتن و صحرا رو زیرورو کردن و دونه دونه پیازهایی که مونده بود آوردن، سال اول، سال دوم، هرچی پیاز به دستم میرسید میکاشتم تا اینکه سال سوم برکت توی رگهای زمینم پاشید و نرگسکاری شروع شد، حالا حرف یه شاخه و دو شاخه نه، که حرف یه قطعه زمینِ غلامرضا بود، اونم پُر از نرگس»
ذوق توی صدایش جوانه زد، حالا خودش بود که برای تعریف، بیقراری میکرد: «شروع کردم به شکوه و گلایه که آهای آدمها، آهای مسئولین، یادتون رفته اینجا گلزار بوده؟ قدمگاه آقا امام رضا (ع)؟ فریادرسی نیست؟ کشاورزی خوزستان اومدن و باغمو دیدن، گلها رو دیدن، به شوق افتادن که گلزار قدیمی رو تجدید بنا کنن؛ مهندس ورشویی رئیس جنگلبانی و آقای صداقتنیا اومدن و یه هکتار دو هکتار از پیازهای نرگسی که قبلا مونده بود تکثیر کردن و نرگسزار کمکم احیا شد؛ خدا هم برکت داد و باغدارها و زمیندارها رو تشویق کردم، میومدن باغمو میدیدن، شروع کردن به تولید نرگس، بهبهان دوباره جون گرفت.»
امام و ساواک
گوشی را نزدیکتر آوردم: «از دستگیریتون توسط ساواک چی؟ میگید حاجآقا؟ از دیدارتون با امام؟» اخمهایش را توی هم انداخت و به آقای خراسانی چشمغره رفت: «چی بگم بابا جان؟ دوست داشتم نرگسهامو توی همه بقاع متبرکه ببرم؛ خب نجف هم رفتم؛ یک امانتی دستم بود که باید به امام خمینی (ره) میرسوندم، گفتن همچین آقایی با این مشخصات در حرم امیرالمؤمنیه (ع) و این بسته پول رو به دستش برسون؛ زیارت که کردم رفتم سمتشون، گفتم «آقا من اهل بهبهانم و از طرف آیتالله مدرس اومدم خدمتتون تا این بسته رو برسونم»؛ اسم آیتالله مدرس رو که آوردم یه دفعه نگاهم کردن و پرسیدن که «آ شیخ محمدحسین مدرس حالشون خوبه؟» عرض کردم «سلام دارن خدمتتون» البته اون موقع بیخبر بودم اما بعدها فهمیدم که حاج شیخ محمدحسین مدرس ما بهبهانیها، پونزده سالی که امام (ره) نجف اشرف بودن، هماهنگی روضههای بعدازظهر بیت امام با طلاب با ایشون بوده و حتی امام (ره) دعوتشون کرده بودن که امام جماعت قم بشن؛ خلاصه نامه رو جلو آوردم که «بفرمایید آقا» اما قبولش نکردن! گفتن «شما فردا بیاریدش منزلم»؛ فردا شد و پول رو بردم خانهی امام تحویلش بدم، امانتی بود دیگه اما نپذیرفت، گفتن «ببرید و به آیتالله خوئی تحویلش بدهید»؛ تعجب کردم گفتم «آقا دادن که بدم به شما» اما فرمودن که «نه برید و به ایشون بدید»، یادمه یه آقایی اونجا نشسته بود، اصرارم رو که دید به طرفم چرخید «هرچی آقا دستور دادن انجام بدید!»، اطاعت امر کردم اما سرم پر از سوال بود، این پولها از ایران و سهم امام بود، چرا باید به آیتالله خوئی میدادمشون؟»
_یعنی نرفتید؟
ابروهای سپیدش را با تعجب بالا انداخت: «نرم؟ امر امام بود مگه میشد سرپیچی کنم؛ بردیم خدمت آیتالله خوئی که به حرمت آیتالله مدرس و بهبهانی بودنم خیلی احترامم کردن؛ پول رو که تحویل گرفتن یک نامه مهر زدن و دادن دستم، من هم گذاشتم توی کیف تا برسیم به فرودگاه مهرآباد؛ کاروانمون صد و بیست نفر بهبهانی بودیم، پاسپورتهاشونو امضا میکردن و میرفتن بیرون اما نوبت که به من رسید گفتن بشین اونور! رنگ به رخ کاروان نبود، بعدِ چند دقیقه هم چشمامو بستن و انداختنم توی یه اتاق و محکامه شروع شد: «چقد پول بردی؟ برای کی؟ برای خمینی؟» دنیا دور سرم چرخید اما خودم رو گم نکردم، همونطور زیر مشت و لگد و با چشم بسته انکار کردم: «پولی نبردم!» اما ماجرا جدیتر از اونی بود که فکرشو میکردم، یکیشون یقهمو سفت چسبید: «توی حیاط حرم بودی، توی خونشون رفتی، همه جا زیر نظر بودی! بگو که اگه نگی ناخناتو میکشیم!» نمیدونستم چی باید بگم، اما ناگهان و ناخودآگاه این جمله به ذهنم رسید: «من پول بردم اما دادم به آیتالله خوئی!» کپ کردن، پچپچهاشونو میشنیدم، یکیشون با تشر داد زد: «رسید داری؟» سرم رو به نشون تایید چند بار بالا و پایین آوردم، زیر چونهمو گرفت: «کو؟ کجاست؟» گفتم «کیفم پیش خانممه، برید بیارید»؛ نامه آیتالله خوئی رو که دیدن دو ساعت بعد چشممو باز کردن، زنگ زدن اینور اونور اما بالاخره که دیدن مدرکی ندارن و دستشون جایی بند نیست آزادم کردن؛ بیرون که اومدم همه نگران بودن، گفتم «نترسید، از بیداری امامه که هیچ بلایی سرمون نیومد؛ اینقدر آگاهی داشتن که نزارن شیعیان و محبان امیرالمؤمنین به دردسر بیوفتن.»
صدام و خُدام
_نرگسها چی شد؟
چند بار یا حسین گفت و روی سینهاش کوبید: «زمان صدام بود، روز عاشورا که به حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) رسیدیم، درِ حرمو قفل زده بودن، حتی یه پرچم مشکی هم نبود، توی صورتمون ایستادن که «روضه و نوحه سهله، شما اجازهی خوندن یه بیت شعرم ندارید وگرنه از حرم بیرونتون میکنیم!»، غربت توی وجودمون جاری شد، این حادثه خیلی برام سنگین بود؛ تا اینکه برگشتیم بهبهان، بی روضه، بی زیارت و بی گریه؛ ایام نرگس بود و دلهامون از غربت کربلا و سامرا و کاظمین و نجف خون شده بود، هیئت یه کاروان تشکیل دادن و از امامزاده حیدر رفتیم تا مشهد آقام امام رضا (ع)؛ مرحوم آیتالله مدرس بود، آیتالله سعادت، حاج شیخ جواد، مرحوم عبدالمطلبی، آقای محمد سید و همهی عزیزان؛ گلهای نرگس رو با دست ریختیم دور ضریح، معطر شد، دیدیم عجب سنت حسنهاییه؛ شب جمعه بود، پاسبانها محاصرهمون کرده بودن اما اجازه خواستیم تا عرض ارادت کنیم، خواست خدا و عنایت امام رضا (ع) بود که دلشون نرم شد، چارپایه گذاشتم و رفتم بالا: «آقا امام رضا (ع) من دو کلمه با شما صحبت دارم و دو کلمه با کبوترای سقاخونه و دو کلمه با زوار؛ با خودت عرض میکنم که من الآنی که دارم با شما صحبت میکنم از عراق اومدم، حرم جدت آقا امیرالمؤمنین قفله، حرم کربلا قفله، حرم ابالفضل قفله ولی الآن اینجا هزاران زوار دارن تاب میخورن، هزاران لوستر و چراغ روشنه اما چراغ حرم امام حسین (ع) خاموشه» بعد به طرف زوار روضه شدم: «دلم میخواد نام علی رو بیارم و شما در جوابم فقط بگید علی»؛ شروع به نوحه کردم: «آرام جانم» جواب میدادند «علی»، روح و روانم، علی، تو را به حقت قرآن، علی، تو را به زهرا، علی، حاجت روا کن، علی؛ صحن شده بود علی علی؛ غوغا بود، به طرف کبوترها رو گرفتم: «شما هم بگید!»، زوار بهبهانی هنوز که هنوزه میگن اون شب از خاطرشون نرفته؛ به قدری این صحنه زیبا شد که مردم منو روی دست بلند کردن و تا خیابون بردن؛ شبش در عالم خواب دیدم جلوی سقاخونه ایستادم که آقایی اومد و خواست تا دستمو جلو بیارم، خدا رو گواه میگیرم، به همین امامزاده حیدر، به همون امام رضا (ع)، اینقدر سکه توی دست من ریخت که شروع به سر ریز کرد و زمین پر شد، یکدفعه از خواب پریدم، گفتم «لا اله الا الله، چی میبینم؟ کرامت امام رضا (ع) رو ببین که مزد منو چه زود داد»، فردا صبح هم که با بچهها برای خرید سوغات رفتیم بازار رضا، دیدم یک عدهای مدام نگاهم میکنن، جلوتر که رفتیم میومدن نزدیک و دست به سر و روم میکشیدن! تعجب کردم تا اینکه بنده خدایی با تردید کنارم ایستاد: «آقا، تو بودی دیشب حرم امام رضا (ع) صحبت میکردی؟» گفتم «چرا؟» یکهو فریاد زد: «خودشه!»، مردم هجوم آوردن، ما رو بغل گرفتن، اینقدر بوسیدن، گفتن «ما چند شبه حرم امام رضاییم اما دیشب یه شب استثنائی بود، فراموشش نمیکنیم»، تشکر کردم و التماس دعا که بریم اما با زور نگهام داشتن و رفتن با یک کارتن پر از سوغاتی برگشتن، هنوز که یاد اون شب میفتم الحمدلله میگم، چون پنجاه سال بعد از اون شبه که هر ساله میریم پابوس آقا و حرمشو نرگسبارون میکنیم، همون نرگسهایی که بهبهان و بهبهانیها از عطر مقدس قدمهاش به یادگار دارن؛ اگه اجازه بدی سری به بچهها بزنم، نرگسهای آقا رو باید با احترام بچینن دخترم، حق نگهدارتون»
نخواستم که بیشتر از این سرش را درد بیاورم، نخواستم که مزاحم عاشقیاش شوم، با یک بغل گل نرگس خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، حاج آقای خادمی اما هنوز داشت با وسواس کنار دست کارگرها، نرگسهای حرم امامش را توی کارتنها میچید؛ سرم روضه بود، روضهی رضا (ع)، روضهی امام غریبی که به امتداد تاریخ عزیز بود و محب داشت، محبانی مثل حاج غلامرضای خادمی که اسم و فامیل و زندگی و حتی نَفَسها و قدمهایشان را وقف محبوب کردند و از شادی خدمت در دربار شاهی چون رضا (ع) در زمین نگنجیدند، پیرمردی که نرگسِ رضا را از حکومت پهلوی و صدام تا به الآن با چنگ و دندان نگه داشت تا با تمام وجود و به بلندترین فریادِ ممکن، عاشقانههایش را در گوش تاریخ نجوا کند و بگوید غلامِ رضاست همانگونه که مادرش این نام را بر او گذاشت، غلامرضای خادمی؛ خادم الرضا، پیرمردِ نرگسزارهای زعفرانی بهبهان؛ صدای سلام بر رضا (ع) از پشت سرمان میآمد، نرگسها کامل و آماده شده بودند، راننده آمدم ای شاه را بلند کرد، جاده عجیب عطر مشهد میداد.
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: نرگس زار بهبهان نرگس بهبهان امام رضا ع خادم الرضا گل نرگس قدمگاه قدمگاه امام رضا ع حرم امامزاده حیدر زیارت امامزاده حیدر آیت الله خوئی آیت الله مدرس آقای خراسانی آقا امام رضا حرم امام ی بهبهان نرگس زار غلام رضا نرگس ها حاج آقا آقا اما ی امام بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۲۱۶۸۷۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
جوان: پیرمرد هتاک بخشی از جریانسازی علیه زنان بود
روزنامه جوان نزدیک به جریان اصولگرا نوشت: جریانی که به نظر میرسد با هدف منفی جلوه دادن حضور بانوان در ورزشگاه از مدتها قبل برنامهریزی داشته است؛ در اتفاقات چهارشنبه شب گذشته برگ برندهای به دست آورد.
به گزارش تابناک ورزشی؛ روزنامه جوان در واکنشی غیرمنتظره از مخالفتها با حضور زنان در ورزشگاهها بعد از اتفاق هفته اخیر به شدت انتقاد کرده است.
این مطلب را که به نوعی جواب محکمی به مهدی تاج و اظهارات اخیرش در ممنوعیت حضور زنان در استادیومهاست را با هم مرور میکنیم:
اتفاقی که نباید رخ میداد، افتاد؛ اینکه مرد و زن در ورزشگاه بههم بتازند و با ادبیاتی زننده یکدیگر را مخاطب قرار دهند، چیزی بود که توقعش را نداشتیم اما رخ داد، ولی میتوان از همین چالش جدی یک فرصت ساخت. امروز خیلی راحت میتوان جلوی ورود بانوان به ورزشگاه را گرفت، اما یادتان باشد اگر این اتفاق بد بیفتد، یعنی بلندگو برداشتهایم و به تمام جهان اعلام کردهایم که با تمام ادعاهایمان در خصوص فرهنگ و تمدن تاریخیمان، نه فرهنگ داریم، نه اخلاق، چون حتی نمیتوانیم یک جمعیت اندک را مدیرت کنیم.
حدود یکسالی از حضور بانوان در ورزشگاهها میگذرد و بهجز اتفاق بد چهارشنبه شب شاهد اتفاق دیگری نبودهایم و در همه جا بانوان با امنیت کامل در ورزشگاه حاضر شدهاند. هرچند که انتشار برخی فیلمهای تقطیع شده با حضور یک یا دو نفر در طول این مدت در بازیهای مختلف و بیان کلمات زشت و رکیک از زبان آنها قبلاً هم دیده شده، جریانی که به نظر میرسد با هدف منفی جلوه دادن حضور بانوان در ورزشگاه از مدتها قبل برنامهریزی داشته است. جریانی که اتفاقات چهارشنبه شب گذشته برگ برندهای برای آن شد.
اگر این هوادار هتاک و بقیه هتاکها در سالهای قبل مورد بازخواست قرار میگرفتند، امروز اینگونه به خود جسارت نمیدادند که آنچه خود لایقش هستند را به زبان بیاورند. حال سؤال این است که آیا اگر بانوان در ورزشگاه نباشند محیط ورزشگاه فرهنگی و اخلاقی میشود؟ پاسخ را میتوان از لابهلای برگهای تاریخ فوتبال باشگاهی پیدا کرد؛ «نه»!